بر ماسه ها نوشتم :
دریای هستی من
از عشق توست سرشار
این را به یاد بسپار.
بر ماسه ها نوشتی :
ای همزبان دیرین
این آرزوی پاکیست
اما به باد بسپار.
"فریدون مشیری"
درد و دل با خودم
چند دل نوشته
بخشش کنید اما نگذارید از شما سوء استفاده شود. عشق بورزید اما نگذارید با قلبتان بد رفتاری شود. اعتماد کنید اما ساده و زود باور نباشید. حرف دیگران را بشنوید اما صدای خودتان را از دست ندهید.
عشق یعنی یکی بود... و یکی نابود... عاشقش بودم عاشقم نبود وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود.
این جمعه هم از دیدن رویت خبری نیست دیگر نفسم هم...نفس معتبری نیست. رد می شود این جمعه و تا لحظه ی اخر از امدن سبز تو اما اثری نیست....
هیچ بارانی نمی بارد مگر صفا دهد.
حال من خــــرابُ مبهمه ...
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی ... کی بود ؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست ؟ ...
در بحبوحه خنده به غم فکر کنیم بد نــــــــیست اگرخانه ما سیمانیســـــــــت به خشت و گل و نفوذ نم فکر کنیم هر وقت زیادمان دلی میشکـــــــــــــــــند بد نــــــــیست که یک لحظه به هم فکر کنیم من عاشق و تو هر که در این عصر غریب بد نیست اگر کمی به هم فکر کنیم
اجازه آقا
خسته ام؛
زمستان امده است...
اسطورهٌ شهامت وایثار مادر است
تاریخ ساز مکتب پیکار مادر است
گراجتماع چو خانه بود بهر جامعه تهداب وسقف وپایه ودیوار مادراست فرزند اگر که تب کند از گردش نسیم تا صحبدم نشسته وبیدار مادراست ما از وجود او ست که موجود گشته ایم همچون درخت میوه پر از بار مادر است فرقی نمیکند زن افغان که هر کجاست هم پاک وبانجابت وپُرکارمادراست صیاد اگر که میزند آتش به لانه اش همچون عقاب چوچه به منقار مادراست بیند اگر هزار رقم رنج ودرد وغم دریای بی کرانه اسرار مادر است مدیون مادر است (حبیب)در تمام عمر زیرا همیشه عاشق دیدار مادراست مادر
زندگی تکه کاهی است که کوهش کردیم زندگی کوه بزرگی است که کاهش کردیم زندگی نیست به جز نم نم باران بهار زندگی نیست به جز دیدن یار زندگی نیست به جز عشق٬ به جز حرف محبت به کسی ورنه هر خار و خسی زندگی کرده بسی زندگی تجربه تلخ فراوان دارد دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد
کاش میشد:بچگی را زنده کرد کودکی شد،کودکانه گریه کرد شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود آن قیامت، که دمی بیش نبود فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟ کاش میشد ، بچگانه خنده کرد . . .
شــبا وقـــتی که بیــداری .. خــــــدا هـــم با تو بیداره تا وقـــــتی که نــخوابی تو .. ازت چـــــش ور نمیداره خـــدا میبـــینه حالــت رو .. خدا میـــدونه حسـت رو از اون بالا میــــــــــاد پایین .. خدا مـــیگیره دستت رو خدا میــــدونه تــــو قلبت .. چه اندازه تــــــو غم داری خدا میـــدونه تــــــــــو دنیا .. چه چیزی رو تو کم داری خدا نزدیک قلب توســـــت .. با یک آغــــــــوش وا کرده نذار پلکاتــــو روی هم .. اگـــــه قلبت پـــــره درده خدا رو میشه حسش کرد .. توی هر حالی که باشی فقـــــــــط باید تو با یادش .. توی هر لحظه همراه شی
جفت پا رفتم رو ترمز, انقریب بود لهش کنم طرف رو عصا به دست انگار نه انگار من دارم از ترس میمیرم, عرض خیابون رو گذشت, بی توجهیش به من به کنار, اینکه حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد شدیدا عذابم میداد داد زدم: هوی یارو! کوری؟ یا منگلی؟! بی شعور عوضی داشتم لهت میکردم لعنتی! مگه کری؟ با تو ام! هوووووووووووووووووووی! بازم بی توجهیش به داد و فریادم, آتیشم میزد! صبرم لبریز شد, رفتم اونور خیابون. شونه ش رو کشیدم چرخید یه نگاهی بهم انداخت, سمعکش رو در آورد, گذاشت توی گوشش. توی اون لحظه خدا رو شکر کردم که داد و هوار و بد و بیراه منو نشنیده! گفتم: پدر جان با این وضعتون خطرناکه از جاده به این شلوغی رد میشید! گفت: پسرم, امیدوارم روزی رو نبینی که کسی نیست دستت رو بگیره!
بی تو دلم میگیرد وباخودم میگویم کاش آن یکبار که دیدمت گفته بودم که بیتو گاه دلــــم میگیرد بیتو گاه زندگی سخـــت میشود که بیتو گاه هوای بودنت دیوانه ام میکند اما نمیگفتم که این «گاه ها» گهگاه تمام روز وشب من میشوند آن وقت بغض راه گلویم رامیگیرد درست مثل همین روزها
خــــــــــــدای من ! نه آن قدر پاکم که کمکــــم کنی و نه آن قدر بدم که رهـــایم کنی … میــــــــان این دو گمم ! هم خــــود را و هم تــــــو را آزار میدهم … هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنـــــــــی باشم که تو خواستی و هــــــرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهـــــــایم کنی … آنقدر بــی تو تنهــــــا هستم که بی تو یعنی “هیــــچ” یعنی “پـــــوچ” ! خـــــــــدایا هیــــــــچ وقت رهـــایم نکن…
می خواهم برگردم به روزهای کودکی : آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود... عشــق ، تنها در آغوش مادر خلاصه میشد... بالاترین نــقطه ی زمین، شـانه های پـدر بــــود... بدتــرین دشمنانم ، خواهر و برادرهای خودم بودند... تنــها دردم ، زانوهای زخمی ام بودند... تنـها چیزی که میشکست ، اسباب بـازیهایم بـــود... و معنای خدا حافـظ ، تا فردا بود
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesتير 1393تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 AuthorsمنصورهLinks
ردیاب جی پی اس ماشین
تبادل لینک
هوشمند LinkDump |